|
سه شنبه 94 آبان 26 :: 8:14 صبح :: نویسنده : Z.R
همه امیدش شده بود.دختر شاد و خوشحال بود حس میکرد زندگیش تغییر کرده همه کاراش همه خوشحالیاش رو به خاطر اون انجام میداد..بخاطر همون...کسی که عشقش بود هر وقت فیلم میدید اونو کنارش تصور میکرد...وای اصلا از ذهنش خارج نمیشد اخه مگه میشه ادم عاشق باشه و به عشقش فکر نکن وای که چه حس خوبی داشت با دیدن اون برق از سرش میپرید تا صبح با هم حرف میزدن و میخندید و ارزو میکرد زودتر بهم برسن اخه پسر بهش قول داده بود اما...درست وقتی همه چیز خوب بود اوضاع فرق کرد پسر کمتر به دختر سر میزد...کار دختر فقط گریه بود شبا به صفحه گوشی خیره میشد تا خبری پیدا شه بعد از یک ماه پسر برگشت دختر با کلی ذوق استبال کرد پسر اما لبخند تلخی داشت انگار میخواست رابطه رو تموم کنه اما دلش به جا نبود که حرفو بزنه پس چیزی نگفت...با دختر روز قرار بعدی هم مشخص کردن دختر دل توی دلش نبود که اوضاع مثل قبل شده روز قرار شد دختر از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه وقتی به محل رسید پسر نبود...ساعت ها انتظار و پسر نیمد...ماه ها انتظار و پسر نیمد...دختر طعم عشق رو چشید و الان از عشق تنفر داره دیگه ادم قبلی نیست...ولی هنوز امید داره... موضوع مطلب : |